سلام به پدر و مادر های عزیز و مهربون
ما در این بخش، امکان تهیه قصه اختصاصی رو برای شما فراهم کردیم. میتونید با توجه به نیازهای خودتون یا فرزند دلبندتون، قصه اختصاصی درخواست کنید.
- قصه های مهارتی: اگه دلبند شما مشکلی داره که احساس می کنید از طریق قصه می تونید حلش کنید، مثل عدم داشتن اعتماد به نفس، نداشتن استقلال و… می تونید قصه های مهارتی رو سفارش بدید.
- قصه های رفتاری: مثل مسواک نزدن، جدا نخوابیدن در اتاق و….
- قصه های مناسبتی: مثل تولد یا روزهای خاص و….
این قصه ها تحت نظارت کارشناس ارشد روانشناسی کودک و نویسنده حرفه ای کودک نوشته میشه. ما میتونیم قصه رو هم بصورت متنی تحویل بدیم تا از زبان شما بزرگترهای مهربون گفته بشه و هم میتونیم قصه رو بصورت فایل کتاب الکترونیک با عکس کارتونی دلبندتون که قهرمان قصه خودشه، تحویل بدیم. راه سوم هم، تحویل فایل صوتی قصه که توسط قصه گوی اختصاصی خوانده شده، به شما عزیزان می باشد.
هزینه ها شامل:
- فایل قصه متنی اختصاصی بصورت پی دی اف: 300هزار تومان
- فایل کتاب الکترونیک قصه اختصاصی: 600هزار تومان( این فایل شامل کتاب الکترونیک و فایل پی دی اف قصه می باشد)
- فایل قصه اختصاصی صوتی که توسط قصه گوی اختصاصی خوانده شده است: 900 هزار تومان
- مجموع موارد فوق با تخفیف : 1،350،000 تومان
نمونه ای از قصه های اختصاصی
مادر: مرضیه
پدر: رحمان
توضیحات: فرزند سوم است که به شدت به مادر وابسته است و حاضر نیست بدون مادر به مهد کودک برود.به کارهای فنی و ورزش علاقه دارد. فوتبال و باب اسفنجی را هم خیلی دوست دارد.
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.
اقا اهورای دوست داشتنی، کلاه باب اسفنجی شو سرش گذاشت و به باباش گفت: بابا جون من حاضرم، بریم. مامان مرضیه و بابا رحمان با مهربونی نگاهش کردند و همون لحظه مامان مرضیه گفت: قربون تو پسر نازنینم، زودتر برید و خرید کنید که مهمون ها چند ساعت دیگه میرسن. تو فروشگاه، اهورا با دقت به اجناس نگاه میکرد و احساس میکرد حالا که پنج سالش شده و بزرگ شده، باید به بابا رحمان و مامان مرضیه حسابی کمک کنه تا خریدهای خوب و باصرفه ای کنن. بابا رحمان هم که اونو به چشم یک پسر بزرگ میدید ، هر کدوم از چیزهایی که میخواست بخره رو با مشورت اون بر میداشت. اهورا اینقدر خوب و با تفکر، نظراتشو میگفت که حتی خانم میانسالی که نظرات اهورا رو شنیده بود، در مورد خرید خودش هم با اون مشورت کرد. همین طور که از کنار قفسه های کنار دیوار رد میشدند، ناگهان شیر آب گوشه دیوار رو دیدند که آروم آروم قطره های آب ازش سرازیر شده. اهورا سرشو با ناراحتی تکون داد و گفت: بابا جون آب داره هدر میره و این خیلی خیلی بده…. بعد خیلی سریع رفت و از تو قفسه فروش ابزار، یک آچار برداشت و سر کنده شده شیر رو محکم کرد. یکی از خانم های فروشنده که متوجه اهورا شده بود بهش گفت: ماشاا… چقدر شما باهوش و فنی هستی. از کجا کارهای تعمیرات رو یاد گرفتی؟اهورا لبخند زد و گفت: من یک آقای پنج ساله بزرگ هستم و خیلی چیزها میدونم. خانم فروشنده گفت: مهد کودک میری یا مدرسه آقای بزرگ؟اهورا با خودش فکر کرد و گفت: درسته من دیگه بزرگ شدم ولی من که بدون مامانم به مهدکودک و مدرسه نمیرم….دوست دارم هر جایی میرم مامانم با من باشه. ولی، اگه اینو به این خانمه بگم، بهم میگه تو که خیلی کوچولویی، و این واقعاً بده. حتی ممکنه بابا رحمان دیگه با من مشورت نکنه و این یعنی من کوچولو هستم که اصلاً درست نیست. حتی آبروم جلوی اون خانمی که در مورد خریدش با من مشورت کرد و الآن داره نگاهم میکنه، میره. خدا جونم حالا چیکار کنم؟ چی بگم؟؟؟تو همین لحظه بابا رحمان به کمک اهورا اومد و گفت: پسر من به امید خدا میخواد بره مهد. البته تنهای تنها….
خانم فروشنده گفت: صد البته که تنها میره. این گل پسر ماشاا… مردی شده که اینقدر خوب فکر میکنه و کارهای فنی انجام میده. مطمئنم که خیلی هم ورزش میکنه. اهورا سرشو به علامت تایید تکون داد و از خانم فروشنده پرسید: شما از کجا میدونید که من ورزش میکنم؟خانم فروشنده گفت: چون همه کسایی که ورزش میکنن از فکرشون درست استفاده میکنن مثل سوباسا تو کارتون فوتبالیستها. خیلی ها هم تا جایی که بتونن به دیگران کمک میکنن و شاد هستند مثل باب اسفنجی.
موقع گفتن باب اسفنجی آروم روی کلاه اهورا زد و گفت: بنظرم تو یک باب اسفنجی قهرمان هستی.اهورا و بابا رحمان از خانم فروشنده تشکر و خداحافظی کردند. لحظاتی بعد که خریدهاشون تموم شد، بطرف خونه حرکت کردند ولی در تمام این لحظات، اهورا ساکت بود و فکر میکرد.
با خودش میگفت من یک مرد پنج ساله بزرگم. مرد پنج ساله ای که میخواد یک باب اسفنجی قهرمان باشه و به همه کمک کنه و همه رو شاد کنه. باید بعنوان مرد، یک جاهایی رو تنها برم و چیزهایی زیادی یاد بگیرم که خانواده م به من افتخار کنن. خب حالا باید بدون مامانم به مهدکودک برم چون من دیگه کوچولو نیستم.وقتی رسیدند خونه اهورا با لبخند به مامان و بابای مهربونش گفت: مامان جون میشه از فردا من تنهایی برم مهدکودک؟ لطفاً فقط منو تا دم در مهد برسونید. من باید تنهایی خیلی چیز ها یاد بگیرم.مامان مرضیه با خنده پیشونی اهورا رو بوسید و گفت: حتماً مرد پنج ساله من.
برای تغییر این متن بر روی دکمه ویرایش کلیک کنید. لورم ایپسوم متن ساختگی با تولید سادگی نامفهوم از صنعت چاپ و با استفاده از طراحان گرافیک است.