ناشنوا و مرد بیمار

رحمت خدا

برگرفته از قصه های مثنوی معنوی

پیر مردی تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می کرد. از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد: ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای. پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت، یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت:

من تو را کی گفتم ای یار عزیز / کاین کره بگشای و گندم را بریز                                           آن گره را چون نیارستی گشود/ این گره بگشودنت دیگر چه بود

پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی کیسه ای از زر ریخته است. پس متوجه فضل و رحمت خداوند شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود. 

  تو مبین اندر درختی یا به چاه  /    تو مرا بین که منم مفتاح راه ( مولانا)

هدهد و حضرت سلیمان

دروغ قوچ و گاو

برگرفته از کتاب مثنوی معنوی

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود

در روزگاران گذشته، شتر بزرگی به همراه قوچ و گاو برای پیدا کردن غذا با هم همراه شدند. هر چه جلو می رفتند غذایی برای خوردن پیدا نمی کردند. ناگهان به بوته کوچکی رسیدند. چون نمی دانستند که کدام یک از این بوته کوچک را باید بخورند با نگاهی پرسشگر به هم نگاه کردند. در این هنگام قوچ گفت: «دوستان اگر ما این گیاه کوچک را میان خودمان تقسیم کنیم، هیچ کدام از ما سیر نمی‌ شود. بهتر است هرکدام از ما که سنش نسبت به دیگران بیشتر است، این گیاه را بخورد» و ادامه داد: «من همزمان با تولّد قوچ حضرت ابراهیم که او را به جای اسماعیل قربانی کرد به دنیا آمده‌ ام» گاو گفت: «من لنگۀ دوم گاو حضرت آدم که صبح زود برای شخم زدن زمین استفاده می‌ کرد، هستم» وقتی شتر از گاو و قوچ دو حرف دروغ و شگفت‌ انگیز شنید، سرش را پایین آورد و بدون سر و صدا علف را خورد و گفت: «تا زمانی که من این هیکل بزرگ و گردن دراز را دارم، احتیاجی به گفتن سنم ندارم. همه می‌ دانند من از شما کوچکتر نیستم. وجود من از شما پاکتر است؛ چون شما برای به دست آوردن این گیاه کوچک به دروغ متوسّل شدید، ولی من از گردن بلند خود استفاده کردم. همه می‌ دانند که در این عالم وسیع خداوند هزاران نوع گیاه را برای خوردن ما آفریده است. اوست که با باران رحمت خود این گیاهان را از زمین می‌ رویاند، پس ما چرا باید برای گیاهی به این کوچکی دروغ بگوییم؟ این کار شما باعث از بین رفتن روزی و نعمت خدا می‌ شود» قوچ و گاو که این حرف شتر را شنیدند از کار خود پشیمان شدند و تصمیم گرفتند هرگز دروغ نگویند.

 

مولانا

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

0:00
0:00