سه ماهی در آبگیر

زبرگرفته از کتاب مثنوی معنوی

در آبگیری سه ماهی بزرگ زندگی می‌ کردند. روزی از روزها چند صیاد از کنار آبگیر رد می‌ شدند که ماهی‌ ها را دیدند و تصمیم گرفتند آن‌ ها را صید کنند و رفتند تا تور بیاورند. ماهی‌ ها متوجّه شدند که جانشان در خطر است. ماهی‌ ای که از آن دو ماهی دیگر عاقل‌ تر بود، تصمیم گرفت آن آبگیر را ترک کند و به دریا برود و جانش را نجات بدهد. ماهی عاقل با خود گفت: «وقت تنگ است و اگر بخواهم نظر دو ماهی دیگر را بپرسم، آن‌ ها با نادانی و ترساندنم از خطرات راه مرا از تصمیم خود منصرف می‌ کنند و دوم این که زمان فرار را از دست می‌ دهم.» ماهی عاقل، مانند آهویی که سگی او را تعقیب کند با سرعت شنا کرد و خطرات راه را تحمّل کرد و به دریا رسید. ماهی دوم که نیمه عاقل بود وقتی صیادان را دید که با تور به آبگیر نزدیک می‌ شوند با خود گفت: «ای دل غافل دوست من فرار کرد و من فرصت را از دست دادم. ولی نباید حسرت خورد و باید فکری برای نجاتم بکنم. نباید این فرصت اندک را از دست بدهم، باید خودم را به مردن بزنم.» ماهی نیمه عاقل شکم خود را بر روی آب آورد و مانند ماهی‌ های مرده بر روی آب خوابید و خود را مرده نشان داد. یکی از صیاد ها که ماهی را مُرده بر آب دید، با ناراحتی گفت: «حیف، آن ماهی که از همه بزرگتر بود مُرد و ما نتوانستیم آن را شکار کنیم.» همان صیاد، ماهی را از آب گرفت و بر روی خاک انداخت، تا آب از ماهی بو نگیرد. ماهی نیمه عاقل که دید صیادها حواسشان به او نیست، از فرصت استفاده کرد و شروع به بالا و پایین پریدن کرد و خود را به آب انداخت و جانش را از آن مهلکه نجات داد و به سوی دریا فرار کرد. فقط ماهی سوم ماند. ماهی نادان، هرچه این سو و آن سوی آبگیر رفت راه نجاتی نیافت و با انداخته شدن تور در آب، گرفتار شد. ماهی نادان، با خود گفت: «اگر من از این بلا که گرفتار شدم رهایی یابم، هرگز آبگیر را وطن خود نمی‌ سازم و به سوی دریا خواهم رفت. دریای بی‌ انتها که در آن می‌ توانم به هر سو بروم و همیشه در امنیّت باشم.» ولی پشیمانی سودی نداشت و صیادها ماهی را سرخ کردند و خوردند.

ناشنوا و مرد بیمار

رحمت خدا

برگرفته از کتاب مثنوی معنوی

پیر مردی تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می کرد. از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد: ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای. پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت، یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت:

من تو را کی گفتم ای یار عزیز / کاین کره بگشای و گندم را بریز                                           آن گره را چون نیارستی گشود/ این گره بگشودنت دیگر چه بود

پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی کیسه ای از زر ریخته است. پس متوجه فضل و رحمت خداوند شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود. 

  تو مبین اندر درختی یا به چاه  /    تو مرا بین که منم مفتاح راه ( مولانا)

هدهد و حضرت سلیمان

دروغ قوچ و گاو

برگرفته از کتاب مثنوی معنوی

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود

در روزگاران گذشته، شتر بزرگی به همراه قوچ و گاو برای پیدا کردن غذا با هم همراه شدند. هر چه جلو می رفتند غذایی برای خوردن پیدا نمی کردند. ناگهان به بوته کوچکی رسیدند. چون نمی دانستند که کدام یک از این بوته کوچک را باید بخورند با نگاهی پرسشگر به هم نگاه کردند. در این هنگام قوچ گفت: «دوستان اگر ما این گیاه کوچک را میان خودمان تقسیم کنیم، هیچ کدام از ما سیر نمی‌ شود. بهتر است هرکدام از ما که سنش نسبت به دیگران بیشتر است، این گیاه را بخورد» و ادامه داد: «من همزمان با تولّد قوچ حضرت ابراهیم که او را به جای اسماعیل قربانی کرد به دنیا آمده‌ ام» گاو گفت: «من لنگۀ دوم گاو حضرت آدم که صبح زود برای شخم زدن زمین استفاده می‌ کرد، هستم» وقتی شتر از گاو و قوچ دو حرف دروغ و شگفت‌ انگیز شنید، سرش را پایین آورد و بدون سر و صدا علف را خورد و گفت: «تا زمانی که من این هیکل بزرگ و گردن دراز را دارم، احتیاجی به گفتن سنم ندارم. همه می‌ دانند من از شما کوچکتر نیستم. وجود من از شما پاکتر است؛ چون شما برای به دست آوردن این گیاه کوچک به دروغ متوسّل شدید، ولی من از گردن بلند خود استفاده کردم. همه می‌ دانند که در این عالم وسیع خداوند هزاران نوع گیاه را برای خوردن ما آفریده است. اوست که با باران رحمت خود این گیاهان را از زمین می‌ رویاند، پس ما چرا باید برای گیاهی به این کوچکی دروغ بگوییم؟ این کار شما باعث از بین رفتن روزی و نعمت خدا می‌ شود» قوچ و گاو که این حرف شتر را شنیدند از کار خود پشیمان شدند و تصمیم گرفتند هرگز دروغ نگویند.

 

مولانا

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

0:00
0:00