گوسفند قربانی
مار و قورباغه
برگرفته از داستانهای کلیله و دمنه
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود.
در کنار برکهای زیبا و با صفا، قورباغه کوچکی لانه داشت و در کنار آن، ماری زندگی میکرد. زمانی که قورباغه تخم می گذاشت مار به سراغ بچههای قورباغه میرفت و آنها را میخورد و با خیالی آسوده و شکمی پر به لانهاش باز میگشت. قورباغه بیچاره که از این کار مار خسته و درمانده شده بود، برای کمک گرفتن به سراغ دوست قدیمی اش خرچنگ رفت و از او کمک خواست. خرچنگ فکری کرد و به قورباغه گفت:” بهتر است از آنجایی که زندگی میکنی به جایی دیگر نقل مکان کنی.” ولی قورباغه لانه خود را دوست داشت بنابراین پیشنهاد خرچنگ را رد کرد. خرچنگ گفت:” پس فقط باید با او مبارزه کنی ولی چون مار از تو بسیار قویتر است و بسیار سمی است، پس مبارزه با او خیلی مشکل و تقریباً امکان ناپذیر است. پس من راه دیگری به تو نشان خواهم داد که تو بتوانی آن مار ظالم را از بین ببری و از شر او خلاص شوی. خوب گوش کن. در نزدیکیهای این برکه و در آن طرف کوه یک راسو زندگی میکند که به ماهی بسیار علاقه دارد. کار تو این است که تعداد زیادی ماهی بگیری و از لانه راسو تا لانه مار، ماهیها را به فاصله های معینی به روی زمین بریزی تا راسو آنها را یکی یکی بخورد و به محل لانه مار برسد و با مار درگیر شود و او را به هلاک کند، چرا که راسو همیشه در نبرد با مار پیروز است. قورباغه گفت: من قطعاً همین کار را انجام خواهم داد. بعد دقیقا کاری که خرچنگ گفته بود را انجام داد. راسو تا چشمش به ماهیها افتاد به سراغ آنها رفت و آنقدر خورد تا به لانه مار رسید و با مار درگیر شد و در این درگیری راسو پیروز شد و مار را از پای درآورد و به لانه اش برگشت. چند روز بعد که قورباغه برای تشکر به لانه خرچنگ رفته بود، راسو همان مسیر را به قصد خوردن ماهی طی کرد و چون ماهی برای خوردن پیدا نکرد، گرسنه به خانه قورباغه رسید و بچه های قورباغه را که تازه از تخم درآمده بودند خورد. در همین لحظه قورباغه از راه رسید و برای نجات جان بقیه بچه ها با راسو درگیر شد که در نهایت راسو او را خورد. باید بدانیم که قبل از انجام هر کار باید تمام جوانب آن را در نظر بگیریم، چون بعد از انجام کار، پشیمانی سودی نخواهد داشت.
طوطی و بازرگان
برگرفته از داستانهای کلیله و دمنه
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود.
بازرگانی طوطی زیبا و شیرین سخنی داشت. او طوطی را در قفس نگه داشته بود و هر روز از او می خواست تا برایش آواز بخواند. روزی بازرگان قصد سفرِ به هندوستان کرد و از همه خدمتکاران خود پرسید که چه هدیه ای برایشان بیاورد و آنها هر یک از بازرگان چیزی را طلب کردند. مرد بازرگان پیش طوطی رفت و از او خواست تا سوغاتی را ازهند طلب کند. طوطی کمی فکر کرد و گفت: “در هند به نزد طوطیان دیگر برو و سلام مرا به آنها برسان و بگو من مشتاق دیدار شما هستم، ولی از بخت بد در قفس گرفتارم. بگو آیا شایسته است من مشتاق شما باشم و در این قفس تنگ از تنهایی بمیرم؟ “مرد بازرگان پیام طوطی را شنید و قول داد که آن پیام را به طوطیان هند برساند. وقتی به هند رسید، چند طوطی را بر درختان جنگل دید. به طوطی ها سلام کرد و پیام طوطی خود را گفت. ناگهان یکی از طوطیان لرزید و از درخت افتاد. بازرگان از گفتن پیام پشیمان شد و با خودش گفت:” من باعث مرگ این طوطی شدم, حتماً این طوطی با طوطی من قوم و خویش بود. چرا این پیام را به او گفتم و این بیچاره را کشتم. ” بازرگان تجارت خود را تمام کرد و به شهرش بازگشت و به هر یک از دوستان و خدمتکاران خود سوغاتی هایشان را داد. طوطی گفت:” ارمغان من کو؟ آیا پیام مرا رساندی؟ طوطیان چه گفتند؟” بازرگان گفت:” وقتی پیام تو را به طوطیان گفتم, یکی از آنها که از درد تو آگاه بود لرزید و از درخت افتاد و مرد. من پشیمان شدم که چرا گفتم، امّا پشیمانی سودی نداشت.” طوطی چون سخن بازرگان را شنید, لرزید و افتاد و مُرد. بازرگان فریاد زد و کلاهش را بر زمین کوبید و از ناراحتی لباس خود را پاره کرد و گفت: “ای مرغ شیرین زبان من، چرا چنین شدی؟ ای وای مرغ خوش صحبت من مرد. کاش چیزی به او نمی گفتم.” بازرگان که در غم طوطی ناله می کرد, طوطی را از قفس در آورد و بیرون انداخت. ناگهان طوطی به پرواز درآمد و بر شاخ درخت بلندی نشست. بازرگان حیران ماند و گفت: “ای مرغ زیبا, رمز این کارت را به من بگو. “طوطی گفت: “طوطی هند با عمل خود پند داد و گفت ترا به خاطر شیرین زبانی ات در قفس کرده اند , برای رهایی باید صفاتی که باعث شده تو را به بند بکشند ترک کنی.” طوطی از بالای درخت از بازرگان خداحافظی کرد و رفت. بازرگان گفت: “برو! خدا نگه دار تو باشد. تو راه حقیقت را به من نشان دادی، برای رهایی جان باید همه چیز را ترک کرد.”
موش آهن خوار
برگرفته از داستانهای کلیله و دمنه
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود
در روزگاران گذشته بازرگانی بود که قصد سفر کرد. او صد کیلو آهن داشت که در خانه دوستی به رسم امانت گذاشت و رفت. اما دوست این امانت را فروخت و پولش را خرج کرد. بعد از چند وقت که بازرگان برگشت، برای گرفتن آهن نزد مرد رفت. او گفت: “آهنِ تو را در انبار خانه گذاشتم و از آن مراقبت کردم، اما آنجا موشی زندگی میکرد که یک روز همه آهن تو را خورد” بازرگان گفت: “راست میگویی موش خیلی آهن دوست دارد و دندان او آنقدر تیز است که می تواند آن را بخورد” مرد خوشحال شد و فکر کرد که بازرگان حرفش را قبول کرده و از گرفتن آهن نا امید شده است. بازرگان گفت: “بعد از این همه مدت دلم برای تو تنگ شده است. امروز به خانه من بیا و مهمان من شو تا بعد از این همه دوری با هم صحبت کنیم” بازرگان گفت: “امروز نمی توانم، فردا می آیم” بازرگان از مرد خداحافظی کرد و رفت. او پسر کوچکِ مرد را دید که در کوچه بازی می کرد. او را با خودش برد و در مکانی دور پنهان کرد. مرد که بعد از گذشت مدتی پسرش را در کوچه ندید، به دنبال او گشت ولی پسرش را پیدا نکرد. همه شهر را دنبالش گشت تا به محل بازرگان رسید و از او راجع به پسرش پرسید. بازرگان گفت: “من عقابی دیدم که کودکی میبرد شاید آن کودک فرزند تو بوده است” مرد فریاد کشید: “دروغ و محال است، چگونه میگویی عقاب کودکی را برده؟” بازرگان خندید و گفت: “در شهری که موش می تواند صد کیلو آهن بخورد، عقاب نمی تواند کودکی بیست کیلویی را بلند کند؟” مرد فهمید که قصه چیست، بنابراین گفت: “بله موش نخورده است! پسرم را به من بازگردان و بعد بیا و آهنت را پس بگیر” بچه های عزیز هیچ چیز بدتر از آن نیست که در حرف، کریم و بخشنده باشیم و در هنگام عمل سر افکنده و شرمسار.
انتقام گنجشک ها
مرغ ماهیخوار
برگرفته از کتاب کلیله و دمنه
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود
مرغ ماهيخوار پیری کنار برکه اي زیبا و بزرگ زندگی می کرد. او همیشه به رقص ماهي های درون آب نگاه می کرد و از اینکه دیگر نمی توانست مانند زمان جوانی اش آنها را شکارکند، حسرت مي خورد. او نگران خودش بود چرا که اگر تا مدتی دیگر ماهی نمی خورد، حتماً از گرسنگی می مرد. با خودش فکر کرد که باید حيله اي به کار ببرد تا بتواند به اين وسيله شکمش را سير کند. بعد از ساعتها فکر کردن، نقشه ای به ذهنش رسید، بنابراین کنار خانه خرچنگ که لب برکه بود نشست و آه و ناله کرد. خرچنگ از او پرسيد: “چرا انقدر ناراحتي و آه می کشی؟” مرغ ماهيخوار گفت: “چرا ناراحت نباشم؟ مدتهاست که کنار اين برکه زندگي مي کنم. امروز دو ماهيگير از اينجا مي گذشتند. وقتي که چشمه پر از ماهي را ديدند، قرار گذاشتند دو سه روز ديگر، پس از آنکه ماهي هاي درياچه ديگري را گرفتند، به اينجا بيايند و همه ماهي ها را بگيرند. این برکه بدون ماهیها زشت و بی روح خواهد شد”
خرچنگ اين خبر را به ماهي ها رساند و آنها که وحشت کرده بودند، دور خرچنگ جمع شدند. يکي از ماهي ها که از بقیه بزرگتر بود گفت: ” حالا چطور از اين برکه بيرون برويم؟ ما که خودمان نمي توانيم اين کار را بکنيم. تنها کسي که مي تواند به ما کمک کند، مرغ ماهيخوار است، بايد به سراغ او برويم” ماهي ها با خرچنگ به کنار ساحل آمدند تا با ماهيخوار مشورت کنند. ماهيخوار که خودش را ناراحت نشان می داد، کنار برکه نشسته بود و زمانی که آنهمه ماهی را با هم دید خوشحال شد و فهميد که نقشه اش به خوبی پیش می رود. ماهي ها از او پرسيدند: ” فکر مي کني ماهيگير ها چند وقت ديگر بر مي گردند؟” ماهيخوار بالهايش را جمع کرد و گفت: “دقيقاً نمي دانم ولي آنطور که فهميدم يکي دو روز ديگر بر مي گردند” یکی از ماهي ها گفت: “آيا حاضري به ما کمک کنی؟” ماهيخوار که منتظر اين پيشنهاد بود، گفت: “البته که کمک مي کنم. درست است که ما با هم دشمنيم، اما وقت گرفتاري بايد به يکديگر کمک کنيم. کمي دورتر از اينجا برکه اي را مي شناسم که دست هيچ صيادي به آن نمي رسد، اما از آنجايي که پير و ضعيف هستم، نمي توانم همه شما را يک جا ببرم. اين کار، يکي دو روز طول مي کشد” ماهي ها قبول کردند. مرغ ماهيخوار کارش را شروع کرد و هر روز دو نوبت، هر بار هم چند ماهي را با خود مي برد. ماهيخوار حيله گر چند روز اين کار را ادامه داد و ماهی ها را خورد. بعد از چند روز خرچنگ به ماهيخوار گفت: “خيلي دوست دارم درياچه جديد و دوستانم را ببینم” ماهيخوار با خود گفت: “اگر او را نبرم ممکن است ماهي هاي ديگر به من شک کنند. بهتر است او را ببرم و از شرش خلاص شوم” بنابراين به خرچنگ گفت: “فکر بسيار خوبي است. بيا به روي پشت من بنشين تا تو را به آنجا ببرم” خرچنگ به روی پشت مرغ ماهیخوار نشست و ماهیخوار بال زد و شروع به پرواز کردن نمود. ماهيخوار قصد داشت خرچنگ را از آنجا دور کند و او را در جايی دور افتاده رها کند. خرچنگ از آن بالا استخوان ماهيها را در پايين تپه ديد و فهميد که ماهيخوار، آنها را فريب داده و به جاي اينکه ماهی ها را به جاي امني ببرد، آن بيچاره ها را خورده است. او تصميم گرفت که انتقام ماهي ها را از خرچنگ بگيرد بنابراین خودش را به دور گردن ماهيخوار انداخت و با پنجه هاي استخواني اش گردن او را فشار داد. مرغ ماهيخوار خفه شد و هر دو به روي زمين افتادند. خرچنگ بعد از اينکه از مرگ ماهيخوار مطمئن شد، گردن او را رها کرد و با عجله به سوي ماهي ها برگشت تا خبر حيله گري مرغ ماهيخوار و مردن او را به آنها بدهد. ماهي ها به خاطر از دست دادن دوستان خود، غمگين شدند اما ياد گرفتند که تا از مطلبی مطمئن نشدند حرف کسی را باور نکنند.
اشتباه اردک
برگرفته از کتاب کلیله و دمنه
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود
در یک باغ سرسبز و زیبا، آبگیر کوچکی بود که در آن ماهی های رنگارنگی زندگی می کردند. اردک جوانی در این باغ زندگی می کرد که تا به حال ماهی ندیده بود ولی در مورد طعم خوب آن حرفهای زیادی شنیده بود، بنابراین در یک شب مهتابی تصمیم گرفت که به داخل آبگیر برود و چند ماهی خوشمزه شکار کند. ماه زیبا در آسمان می درخشید و عکس آن به روی آب خودنمایی می کرد. اردک قصه ما که تا به حال ماه را هم ندیده بود، عکس ماه را با ماهی اشتباه گرفت و خود را به روی عکس ماه انداخت و شروع به تلاش کرد تا آن را بگیرد، بنابراین زمانی که ماهیها هم از کنار نوکش رد می شدند، به آنها کاری نداشت و فقط برای فکر اشتباهش تلاش می کرد. بعد از مدتی بلاخره خسته شد و از آبگیر بیرون آمد و از آنجا به عکس ماه نگاه کرد. او با خودش فکر کرد که چقدر تلاش کرده ولی موفق به گرفتن ماهی نشده است. در حالی که متفکر و ناراحت بود برای مرغابی پیر کنار برکه، قضیه را تعریف کرد. مرغابی پیر گفت: تو چطور می خواستی ماهی را شکار کنی؟ اردک جوان گفت: یک دایره روشن در آب دیدم و همینکه برای گرفتن آن به آب پریدم، ماهی ترسید و فرار کرد و وقتی بیرون آمدم باز دیدم همان جاست و باز هم به چنگم نیامد. مرغابی پیر خندید و گفت: ای وای….! اینکه تو دیده ای ماهی نبوده، عکس ماه آسمان بوده که تو به جای ماهی می خواستی آن را بگیری، اما حالا مبادا این حرف را به کسی بزنی. چرا که به عقل و شعور تو می خندند. بعد از این هم سعی کن دنبال گرفتن عکس ماه نروی زیرا هر کس یک کار تجربه شده را دوباره تجربه کند، پشیمان می شود. اردک جوان گفت: راست می گویی، من اشتباه کرده ام. او حتی در مورد ماهی از مرغابی پیر نپرسید، بنابراین هر وقت ماهی های رنگارنگ را هم در آبگیر میدید فکر می کرد که آنها هم عکس ماه هستند. او نمی دانست که پرسیدن و یاد گرفتن هیچ وقت عیب نیست، بنابراین هیچوقت به آرزوی خود نرسید.
کوزه روغن
گرگ بدجنس و روباه زیرک
برگرفته از کتاب کلیله و دمنه
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود
در کوهستانی بزرگ و خوش آب و هوا، گرگ بدجنسی زندگی می کرد که همه حیوانات از او می ترسیدند. گرگ به محض اینکه گرسنه می شد به هیچ حیوان کوچک و بزرگی رحم نمی کرد و آنها را می خورد. روزی از روزها که گرگ گرسنه شده بود و حیوانی را برای شکار پیدا نکرده بود، ناگهان در کنار بوته کوتاهی، خرگوش سفیدی را دید که خوابیده است. بنابراین آرام آرام به سمت خرگوش رفت تا او را شکار کند. به محض اینکه نزدیکش رسید، خرگوش از خواب بیدارشد. گرگ بالافاصله دهانش را برای خوردن خرگوش باز کرد که خرگوش گفت: جناب گرگ، اصلا فکر نمی کردم موجود لاغری مثل من را بخواهید بخورید. من پوست و استخوان هستم و اصلا خوشمزه نیستم. درهمسایگی من روباه چاق و چله ای هست که من مطمئنم از من بسیار خوشمزه تر است. گرگ کمی فکر کرد و به جثه کوچک خرگوش نگاه کرد. سرش را کمی تکان داد و گفت: مطمئنی که چاق و خوشمزه هست؟ خرگوش به سرعت بلند شد و گفت: بله ….از این طرف بیایید. به خانه روباه که رسیدند خرگوش گفت: اجازه بدهید اول من وارد شوم و ورود شما را به عنوان دوست به او اطلاع دهم. گرگ پشت در ایستاد و خرگوش در زد و وارد خانه روباه شد. روباه به خوبی از او استقبال کرد و گفت: چه عجب شما به دیدن من آمدید؟ از دیدارتان بسیار خوشحال شدم. خرگوش گفت: دلم برای شما بسیار تنگ شده بود، برای همین گفتم احوالی از شما بپرسم. روباه که از سر زدن ناگهانی خرگوش بسیار متعجب و مشکوک شده بود، برای آوردن شربت به آشپزخانه رفت. او از پنجره آنجا گرگ بدجنس را دید و قضیه را فهمید. خرگوش گفت: من درباره شما با یکی از دوستانم بسیار صحبت کرده ام. اگر اجازه بدهید او را که پشت در است ، به داخل دعوت کنم. روباه که از نیت خرگوش آگاه شده بود، گفت: البته….ولی اجازه بدهید من اتاقم را کمی مرتب کنم بعد در را باز می کنم تا شما به همراه دوستتان وارد خانه شوید. خرگوش قبول کرد و بیرون پیش گرگ رفت. روباه که قبلا چاله بزرگی جلوی در کنده بود و آن را با سنگ بزرگی پنهان کرده بود، با زحمت سنگ را برداشت و به روی آن فرش نازکی انداخت تا چاله دیده نشود، سپس در را باز کرد تا خرگوش و گرگ وارد شوند. به محض اینکه خرگوش و گرگ اولین قدمشان را به درون خانه گذاشتند، درون چاله افتادند. آن دو شروع به داد و فریاد کردند تا روباه آنها را بیرون بیاورد ولی روباه گفت: سزای کسانی که از در دوستی و رفاقت وارد می شود ولی هدفی جز اذیت و آزار دیگران ندارد، همین است و سپس سنگ بزرگ را به روی چاله قرار داد.
آشنایی با کلیله و دمنه
آرزوی کبوتر چاهی
برگرفته از کتاب کلیله و دمنه
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود
در یک بیابان بزرگ، قناتی وجود داشت که تعدادی کبوتر چاهی به خوبی و خوشی با هم زندگی میکردند. دو تا از کبوترها از بقیه بیشتر با هم دوست بودند. نونا و هورا هر روز با هم کلی پرواز میکردند و غذا میخوردند و بعد از گردش و تفریح با هم به داخل چاه بر می گشتند و استراحت می کردند. روزی از روزها هورا گفت: دوست عزیزم من از زندگی در اینجا خسته شدم. در اینجا فقط خار و خاشاک هست. من دوست دارم مکان های قشنگ را هم ببینم و کلی تجربه های جدید کسب کنم. از پدربزرگم شنیده ام که پشت اون کوه های دور جنگل باصفایی هست، بیا با هم به آنجا برویم. نونا گفت: من با تو نمی آیم. ولی فکر نمیکنی بهتر است با بزرگتر ها مشورت کنی؟ شاید آنجا خطری برای تو داشته باشد. هورا گفت: من تصمیم خودم را گرفته ام و نیازی به مشورت هم ندارم. خطر همه جا هست. خودمان باید مواظب باشیم. من فردا صبح زود به آنجا خواهم رفت. و با گفتن این جمله از دوستش خداحافظی کرد و خوابید. هورا صبح زود بیدار شد و بطرف کوه پرواز کرد. پس از طی مسافت زیادی که از کوه گذشت ، وارد جنگل بزرگ و سرسبزی شد.او از دیدن مناظر و درختان زیبا، حسابی خوشحال بود. در حال پرواز کردن، احساس گرسنگی زیادی کرد و وقتی دید کبوتری روی زمین نشسته و دانه میخورد حسابی خوشحال شد. در کنار او نشست و شروع به خوردن دانه کرد. ناگهان متوجه شد که نمیتواند پاهایش را تکان بدهد و در دام گرفتار شده است. با ناراحتی به کبوتر گفت: چرا به من نگفتی اینجا دام است؟ حالا من اینجا گرفتار شدم. کبوتر گفت: مگر خودت چشم نداشتی؟ من خودم اینجا گرفتار شدم، خواستم تو هم اینجا باشی تا من تنها نباشم. هورا با خودش گفت: تقصیر خودمه که بدون مشورت با پدر و مادرم به اینجا آمدم. من فکر می کردم همه کبوترها مثل کبوترهای چاه خودمان، مهربان و با معرفت هستند. فکر می کردم همه جا پر از صمیمیت و یکرنگی ست. خدایا کمکم کن از این دام نجات پیدا کنم. قول میدم زود پیش پدر و مادرم و دوستانم برگردم. هورا با نوکش شروع به کندن و بریدن بندهای پای خود کرد. او پس از سعی و تلاش فراوان و در حالی که شکارچی به آنها نزدیک می شد توانست پای خود را از دام آزاد کند. او با سرعت به بیابان گرم و پر محبت خود بازگشت.
شیر نادان و خرگوش باهوش
برگرفته از کتاب کلیله و دمنه
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود
توی یک جنگل بزرگ، حیوانات زیادی به خوبی و خوشی با هم زندگی میکردند. آنها هر روز دور هم جمع می شدند و با خوشی و با هم غذا میخوردند. آنها از این موضوع، حسابی راضی بودند و خدا رو شکر می کردند. ولی روزی از روزها یک شیر بزرگ و ظالم وارد جنگل شد که باعث شد امنیت و آسایش حیوانها از بین برود. چون او هر روز یکی از حیوانها را شکار میکرد و میخورد و حیوانها که توان مقابله با او را نداشتند، دیگر مثل گذشته از لانه های خود بیرون نمی آمدند و همدیگر را نمی دیدند، پس بابت این موضوع بسیار ناراحت بودند. روزی از روزها خانم گوره خر از طریق خانم کلاغه پیشنهاد کرد که همه اهالی جنگل در یک جای امن، دور هم جمع شوند تا برای این مشکل راه حلی پیدا کنند. هر کسی پیشنهادی داد ولی در نهایت پیشنهاد خرگوش دانا مورد قبول همه حیوانات قرار گرفت. خرگوش دانا پیش شیر ظالم رفت و گفت: جناب شیر، همه ما حیوانهای جنگل تصمیم گرفتیم تا هر روز یک حیوان چاق و چله را برای شما بیاریم به این شرط که شما دیگه به حیوانها حمله نکنید و بذارید بقیه به راحتی در جنگل زندگی کنند. شیر گفت: باشه، این پیشنهاد رو قبول میکنم، ولی اول به من بگو غذای امروز من چی میشه؟ خرگوش دانا با ناراحتی گفت: من برای امروز شما یک خرگوش تپل با خودم آورده بودم ولی وسط راه یک شیر دیگه غذای شما رو از من گرفت و گفت که این جنگل مال منه و من سلطان این جنگلم، این هم غذای منه. بعد هم خرگوش رو از من گرفت و رفت. شیر ظالم با ناراحتی غرشی کرد و گفت: زود باش من رو پیش او ببر، باید بفهمه که سلطان این جنگل منم. خرگوش دانا شیر خشمگین را بر سر چاه آبی برد و گفت: جناب سلطان، اون در اینجا زندگی میکنه. شیر بزرگ با خشم بر لبه چاه ایستاد و غرشی کرد. او عکس خود را در آب ته چاه دید و صدای غرش خودش را که درون چاه می پیچید، بلندتر شنید. خرگوش باهوش کنار شیر ایستاد. عکس خرگوش و شیر در ته چاه آب، در کنار هم قرارگرفت.خرگوش گفت: ببینید سلطان، اون شیر بدجنس هنوز خرگوش بیچاره ای رو که براتون آورده بودم رو نخورده. شیر نادان که از دیدن عکس خودش و خرگوش حسابی عصابی شده بود، به دورن چاه پرید و به این صورت همه حیوانات جنگل از شر شیر ظالم نجات پیدا کردند.
گربه چاق و گربه لاغر
برگرفته از کتاب کلیله و دمنه
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود
در زمانهای بسیار دور در شهری زیبا، پیرزنی بود که یک گربه لاغر داشت. چون وضع مالی پیرزن خوب نبود، گربه همیشه غذای کمی میخورد و او از این بابت ناراضی و ناراحت بود. روزی از روزها گربه پیرزن، روی دیوار خانه همسایه، گربه چاق و بزرگی را دید که از شدت چاقی نمی توانست درست حرکت کند. گربه لاغر که از شدت تعجب چشمانش گرد شده بود، با تعجب گفت: تو دیگر چه موجودی هستی؟ گربه چاق با لحنی ناراحت به او گفت: مگر تو تا حالا گربه ندیدی که اینطوری به من نگاه می کنی؟ گربه لاغر گفت: چرا دیدم ولی تا بحال گربه به این چاقی ندیدم. گربه چاق گفت: تو چرا اینقدر لاغری؟ مگر چیزی نمیخوری؟ گربه لاغر گفت: صاحب من خانم پیری هست که وضع مالی خوبی ندارد، برای همین به من خیلی کم غذا می دهد. گربه چاق گفت: آها، حالا معلوم شد که چرا لاغری. ولی من هر وقت که بخواهم میروم و از آشپزخانه قصر پادشاه غذا می دزدم و حسابی خودم را سیر میکنم. در آنجا غذاهای زیادی هست مثل کباب، مرغ بریان. گربه لاغر گفت: ولی این غذاهایی که تو می گویی را من حتی در خواب هم ندیده ام و نمیدانم چیست. گربه چاق گفت: کاری ندارد، من فردا ظهر به دنبال تو می آیم و تو را جهت خوردن غذا به آنجا می برم. گربه لاغر با خوشحالی قبول کرد و از او خداحافظی کرد. گربه پیش پیرزن برگشت و ماجرای گربه چاق را برای او تعریف کرد. پیرزن از اینکه گربه اش تحت تاثیر صحبتهای گربه چاق قرار گرفته ، حسابی ناراحت شد و گفت: ولی عزیزم تو نباید به آنجا بروی و بخواهی که از طریق دزدی شکمت را سیر کنی. دزدی از دیگران عاقبت خوبی ندارد و علاوه بر آن خداوند از اینکار بسیار ناخشنود است و کسی که دزدی کند را هرگز نمی بخشد. گربه گفت: ولی من همه عمرم غذای کمی خوردم و می خواهم مزه غذای خوب و زیاد را چشم. پیرزن گفت: گربه چاق دوست تو نیست، شاید به تو دروغ می گوید. من هرگز بد تو را نمیخواهم. به حق خودت قانع باش ولی برای داشتن زندگی بهتر تلاش کن گربه که طمع کار شده بود، گوشش به این حرفها بدهکار نبود و ظهر فردا با گربه چاق به آشپزخانه قصر رفت. گربه لاغر وقتی آن همه غذا را دید به سرعت به طرف آنها رفت و مشغول خوردن شد. او آنقدر غرق در لذت خوردن بود که متوجه نشد که آشپز قصر وارد آشپزخانه شده. گربه چاق که آشپز را دید، بدون اینکه گربه لاغر را خبر کند آرام از پنجره بیرون رفت و آشپز هم که گربه لاغر را دیده بود و فکر می کرد که دزد همیشگی آشپزخانه را به دام انداخته، به سرعت با چوب شروع به زدن گربه لاغر کرد. گربه که آشپزخانه را نمیشناخت و نمیدانست از کجا باید فرار کند، تا زمانی که سوراخی در دیوار، جهت فرار پیدا کرد، حسابی چوب خورد و یکی از پاهایش شکست. او در حالی که لنگ لنگان به طرف خانه پیرزن بازمی گشت، با خودش فکر کرد که چقدر اشتباه کرده که به حرف پیرزن گوش نکرده و به حق خودش قانع نبوده است. او در راه به خودش قول داد که برای داشتن زندگی بهتر، تلاش خود را بیشتر کند.