سلطان و پیرمرد خارکن
برگرفته از کتاب منطق الطیر
روزی سلطان محمود غزنوی با امیران لشکر خود بهقصد شکار به صحرا رفت. در کنار تپهای سرسبز قرارگاهی به پا کردند و چادر سلطان را برافراشتند. سلطان محمود سوار بر اسب از میان پست و بلند صحرا به جستجوی شکار رفت و به دنبال گورخری اسب تاخت تا از همراهان دور افتاد. ناگهان با پیرمرد خارکنی روبرو شد که خری همراه داشت و بار هیزمش افتاده بود و هرچه کوشش میکرد بار هیزم را روی خر خود بگذارد نمیتوانست. سلطان محمود پیش رفت و گفت: « میخواهی کمکت کنم؟ پیرمرد خارکن گفت: «چهکاری از این بهتر. برای تو هم ضرری ندارد، در اینجا دیگر کسی پیدا نمیشود که به من کمک کند، تو هم جوان خوشسیمایی هستی و خوبی کردن از تو عجب نیست.» سلطان محمود از اسب پیاده شد و درحالیکه در بار کردن بار هیزم به پیرمرد کمک میکرد پرسید: «در صحرا تنها کار میکردی؟» پیرمرد گفت: «بله، کسی را ندارم که با من همراهی کند». سلطان پرسید: «پس، از اول چگونه این بار سنگین را روی خر گذاشتی که حالا نمیتوانی؟» پیرمرد گفت: «هر روز همین کار را می کنم. خارها را روی یک تپه جمع میکنم و باربندی میکنم و پای تپه را قدری گودال میکنم و خر را در آن چاله می گذارم و بعد بار را آهسته به پشت خر میاندازم. ولی اینجا خر پایش به سنگ گیر کرد و بار افتاد . من روی زمینِ هموار نمیتوانستم بارش را بار کنم.» بار هیزم بار شد و پیرمرد گفت: «خیلی خسته بودم و خدا سببساز است، اگر تو نمیرسیدی خیلی مشکل بود که بار من بار شود، ای جوان، برو که خدا تو را به خوشبختی برساند». بعدازاینکه پیر خارکن راه افتاد، سلطان هوس کرد که بزرگواری خود را به او نشان دهد و قدری سر به سرش بگذارد. زود به چادر برگشت و به لشکریان گفت: «در آنجا پیرمردی با خر و بار هیزمش میرود، بروید از همه طرف راهها را بر او ببندید بهطوریکه مجبور شود بیاید ازاینجا از جلو قرارگاه ما بگذرد.» لشکریان رفتند از اطراف بر سر راهها ایستادند. وقتی پیرمرد به آنها رسید سربازها گفتند: «پیرمرد، ازاینجا نمیشود رفت، از راه دیگری برو” پیرمرد اوقاتش تلخ شد و گفت: «امروز چه خبر است که همۀ راهها بسته است، پس من از کجا بروم؟» سرباز آخر راهی را که بهطرف چادر سلطان میرفت نشان داد و گفت: «از آن طرف” پیرمرد خرش را به آن طرف کشید و رفت. راهش از جلو خیمة سلطان میگذشت، قدری ترسید ولی چارهای نبود و راه دیگری نمانده بود. ناچار پیش رفت و وقتی نزدیک خیمهگاه رسید سلطان محمود را زیر چتری بر چهارپایهای نشسته دید و قیافۀ سلطان به نظرش آشنا آمد و فهمید این کسی که در بار کردن بارش به او کمک کرده خود سلطان محمود بوده.وقتی درست مقابل سلطان رسید سلام کرد. سلطان جواب سلامش را داد و گفت: «ببینم پیرمرد، در این صحرا چکار میکنی؟» پیرمرد خارکن گفت: «شما را به خدا دیگر خجالتم ندهید، خودتان میدانید که چهکارهام، پیرمردی فقیرم و کارم این است که در صحرا خار میکنم و بار میکنم و به شهر میبرم و میفروشم و با آن زندگی میکنم و خدا را شکر میکنم». سلطان گفت: «تو که خار را میبری میفروشی چرا اینجا نمیفروشی؟» پیرمرد گفت: «چراکه نفروشم، ولی کو مشتری؟» سلطان گفت: «اگر بفروشی من بار هیزمت را میخرم.» پیرمرد گفت: «میدانم که در اینجا هیزم به درد شما نمیخورد ولی اگر بخواهید تقدیم میکنم.» سلطان گفت: «گفتم که میخواهم بخرم، قیمتش را بگو و پولش را بگیر.» پیرمرد گفت: «بسیار خوب، قیمت این خار هزار سکۀ طلاست!» یکی از امیران لشکر که حاضر بود در جواب پیرمرد گفت: «هزار سکه طلا! چه خبر است، مگر در این صحرا هیزم اینقدر کمیاب و گران است؟» پیرمرد گفت: «نخیر، در این صحرا هیزم کمیاب و گران نیست، اما مشتری به این خوبی کمیاب است و شاه، گران است!» سلطان محمود از شنیدن این جواب بسیار خوشوقت شد و گفت: «حالا که اینطور است این بار هیزم را به دو هزار سکۀ طلا خریدم.» سلطان او را به ناهار دعوت کرد. بعد از ناهار که پیرمرد خواست خداحافظی کند امیر لشکر به او گفت: «حالا گذشت ناقلا، ولی با یک کلمه حرف خوشمزهای که زدی خارها را به خوب قیمتی فروختی، آنهم در این صحرا که پر از خار است.» پیرمرد جواب داد: «حیف که محتاج بودم و ارزان فروختم وگرنه این خار با خارهای دیگر فرق داشت، من چهل سال است در این صحرا خار جمع میکنم و هرگز خاری ندیدم که دست سلطان محمود به آن رسیده باشد و حقش این بود که این خارها را به کمتر از ده هزار سکه نمیفروختم.» سلطان محمود از شنیدن این حرف بیشتر خوشوقت شد و دستور دارد بقیه ده هزار سکه را هم به مرد خارکن دادند و گفت: «قیمت شیرینزبانی از این هم بیشتر است.»
مار و مارگیر
بر گرفته از داستانهای منطق الطیر عطار نیشابوری
روزی روزگاری مرد مارگیری بود که در گرفتن مار تجربه داشت. او دم سوراخ مار تله میگذاشت و معجونهای خوشبو در آن میگذاشت و افسونهای عجیب وغریب میخواند و خنجر به دست منتظر میشد تا مار از سوراخ بیرون آید. آنوقت اگر در تله جا میگرفت او را حبس میکرد و میبرد به کارخانۀ داروسازی یا باغ وحش میفروخت. اگر هم در تله جا نمیگرفت مار را میکشت و پوستش را میکند و میفروخت. یک روز مرد مارگیر در صحرا مار بزرگ و خوشخط وخالی را دید و دنبال آن رفت تا خانۀ مار را یاد گرفت. بعد جعبۀ معجون را دم سوراخ مار گذاشت و تله را آماده کرد تا وقتی مار به هوای خوردن معجون به جعبه وارد شود. مار بیرون نمی آمد بنابراین مارگیر معجون را مدام عوض میکرد و میگفت: «شاید بوی اینیکی را نپسندد، شاید از این یکی خوشترش بیاید.» خانۀ مار دو سوراخ داشت و مار از طرف دیگر بیرون رفت و در پناه تپه جلو آفتاب حلقه زد و با خود گفت: «بگذار مرد مارگیر آنقدر آنجا انتظار بکشد و افسون بخواند تا خسته شود». ازقضا حضرت عیسی از آن راه میگذشت و مرد مارگیر سلام کرد و لبخندی زد و حضرت جواب سلامش را داد و ازآنجا رد شد. وقتی پشت تل خاک رسید مار هم به او سلام کرد و گفت: « میبینی که مردم چقدر سادهاند، من سیصد سال عمر و تجربه دارم و حالا این مردِ سیساله آمده جلو در خانهام تله گذاشته و معجون ساخته و خیال میکند با این حیلهها میتواند مرا از سوراخ بیرون بکشد و به دام بیندازد، باور کن اگر خنجر دستش نبود میرفتم و او را از مار گرفتن پشیمان میکردم. حضرت عیسی خندید و گفت: «خوب، هرکسی یک کاری دارد، او هم دلش به این کار خوش است، ولی تو خوب حواست جمع است. وقتی حضرت عیسی برگشت دید مار در جای اولش نیست و مارگیر هم کیسۀ چرمیاش را به دوش انداخته و آماده رفتن است. عیسی از مرد مارگیر پرسید: «خب، آخر چهکار کردی؟ مارگیر گفت: «گرفتمش، توی جعبه است. حضرت عیسی نزدیک جعبه امد و مار را دید. از او پرسید: «با آنهمه تجربه و ادعا که داشتی عاقبت گرفتار شدی؟ ولی تو که معجون و تله را می شناختی….!!!! مار گفت: «ای عیسی، من بوی تمام معجونها و شکل تمام تلهها را میشناسم. مارگیر مرا با معجون و تله نگرفت.» عیسی پرسید: «پس چطور گرفت؟» مار گفت: «با یک حیلۀ بزرگ. وقتی مارگیر فهمید که من با معجون و تله فریب نمیخورم نقشهاش را عوض کرد و من صدای دعا شنیدم. مارگیر معجون را کنار گذاشته بود و دم در خانه را خاشاک سبز ریخته بود و تله را پشت آن پنهان کرده بود و شروع کرده بود به افسون خواندن. در افسون او نام خدا بسیار بود و از آب و سبزه و خوشی و خوشبختی و صفا و ایمان در آن پیغامها بود. من خیال کردم مارگیر رفته و یک کسی مانند شما پیغمبرها در آنجا دعا میخواند و این شد که با صفا و صداقت، خود را در تله انداختم و گرفتار شدم. عیسی گفت: «بله، بسیار میشود که مرد حیلهگر از حق سخن میگوید تا نتیجۀ ناحق بگیرد و فریب خود را با نام خدا نیز همراه میکند. باید هوشیار بود و مرد حق را شناخت.
دختر پادشاه و گدا
خفاشی به دنبال خورشید
برگرفته از کتاب منطق الطیر
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.
در دشتی بزرگ و زیبا خفاشی بود که مثل همه خفاش ها شب ها بیدار بود و قبل از طلوع خورشید می خوابید. او تمام کارهایش را در شب انجام می داد. یک شب که از خواب بیدار شد، برای شام موش کوچکی را شکار کرد و بعد در سکوت شب در دشت پرواز کرد و از تابش نور ماه لذت برد. بعد از کمی پرواز کردن، روی شاخه درختی نشست و به دشت خیره شد. با خودش گفت:” چه دشت زیبایی و چه ماه زیبایی ” ناگهان صدایی شنید که گفت: “می دانی که در روز هم آسمان قشنگ است و خورشید حسابی می درخشد و نور افشانی می کند؟” خفاش سرش را برگرداند و جغد پیر را دید. به او گفت:” خورشید دیگر چیست؟ مثل ماه نور دارد؟” جغد پیر گفت:” خورشید هم مثل ماه است با این تفاوت که در روز به آسمان می آید و بزرگتر و پر نور تر از ماه است.” خفاش گفت:” پس چرا من تا به حال خورشید را ندیده ام؟” جغد گفت:” چون خفاش ها فقط شب ها بیدارند .” خفاش به فکر فرو رفت و با خودش گفت:” که اینطور …. پس به غیر از ماه و ستاره ها، خورشید هم در آسمان وجود دارد و من تا به حال آن را ندیده ام. من هر طور شده باید آن را ببینم.” و با این حرف پرواز کرد. در همان حال جغد گفت:” ولی خورشید که پیدا کردنی نیست! تو که روز ها بیدار نیستی. خورشید فقط روزها به آسمان می آید……” ولی این جمله را خفاش نشنید و رفت. خفاش شبهای زیادی را پرواز کرد و به امید دیدن خورشید از سرزمین های زیادی گذشت. او تمام شب را پرواز می کرد و نزدیک صبح و قبل از طلوع خورشید خوابش می گرفت و از شاخه درختی آویزان می شد و می خوابید. با غروب خورشید از خواب بیدار می شد و بعد از شکار و خوردن غذا، دوباره پرواز می کرد و طلوع خورشید، دوباره می خوابید و بنابراین خورشید را نمی دید. یک شب در جنگلی روی شاخه درختی نشست و با ناراحتی با خودش گفت:” خسته شدم. زمان زیادی دنبالش گشتم، پس چرا نمی توانم خورشید را پیدا کنم؟ ناگهان صدایی شنید که گفت:” تو دنبال خورشید می گشتی؟ مگر کسی دنبال خورشید می گردد؟ تو چقدر نادانی….” خفاش به تاریکی زیر درخت نگاه کرد. گرگ بزرگی نشسته بود و با او صحبت می کرد. خفاش گفت:” چرا دنبالش نگردم؟ من تا به حال خورشید را ندیده ام فقط شنیده ام که خورشید نور زیادی دارد و بزرگتر از ماه است. دوست دارم او را ببینم.” گرگ سرش را تکان داد و گفت:” اصلا لازم نبود که اینقدر از محل زندگی ات دور شوی و اینهمه به دنبال خورشید بگردی. خورشید همه جا هست حتی در آسمان بالای غار خودت. ولی تو روزها خوابیدی و شبها بیدار بودی. هر کجای دنیا بروی، اگر روزها بخوابی و شبها بیدار باشی نمی توانی خورشید را ببینی.” خفاش گفت: “یعنی واقعا اینطور است؟ من می توانم در روز و در هر کجا خورشید را ببینم؟” گرگ گفت:” بله. تو تمام این مدت با ناآگاهی سفر کردی و باید می دانستی که…..” ولی باز هم نزدیک صبح شده بود و خفاش خوابیده بود. او حرفهای گرگ را کامل نشنید.
دختر زیبای شهر
برگرفته از کتاب منطق الطیر
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود
در روزگاران قدیم پادشاه کشوری بزرگ، دختر زیبایی داشت که در زیبایی مانند او وجود نداشت. آن دختر خواستگاران زیادی داشت و جوانان زیادی آرزو میکردند که با دختر ازدواج کنند ولی پادشاه و دختر زیبا هر کسی را مناسب ازدواج نمی دانستند.دختر پادشاه با خودش عهد کرده بود با کسی ازدواج کند که خودش را بخواهد، نه اینکه بخاطر داماد پادشاه شدن او را بخواهد.
در یکی از روزهای عید که درباریان و بزرگان در مجلس جشن شاه حضور داشتند، صحبت به ازدواج دختر کشیده شد، بنابراین پادشاه به آنها گفت: من از میان خواستگاران دخترم اولا آن کسی را انتخاب خواهم کرد که شایستگی داماد شاه بودن را داشته باشد و دوما“ من دست دخترم را در دست کسی میگذارم که بیش از همه خاطر دخترم را بخواهد. بنابراین هر کس خواهان خواستگاری است، فردا صبح در اینجا حاضر شود تا شرایط انتخاب دامادم را بگویم و دخترم نیز همسر آینده اش را ببیند و بشناسد. فردای آن روز فقط سه نفر در مجلس پادشاه حاضر شدند و همه عاشقان دختر پادشاه از ترس اینکه مبادا پادشاه آنها را سرزنش کند و یا به آنها بگوید که لیاقت دخترش را ندارند، در مجلس حاضر نشدند و عشق دختر را فراموش کردند.
پادشاه رو به آن سه خواستگار کرد و گفت: برای من مشخص شد که فقط شما سه نفر عاشق و صادق هستید. عروسی کردن با دختر من شرایطی دارد که باید آن شرایط کاملاً به عمل بیاید و ادامه داد: من شرایط را میگویم و یک ساعت به شما مهلت می دهم تا خوب فکر کنید. یکی از شرایط این است که خواستگار دخترم را باید با طناب به ستون ببندم و به هر اندازه که بخواهم او را کتک بزنم. اگر زنده بماند با دخترم ازدواج می کند ولی به هیچ عنوان از نظر مالی نباید به روی من و دخترم حساب کند و باید شرایط یک زندگی عالی را برای دخترم مهیا کند. اگربعد از یک ساعت فکر کردن و تایید شرایط من و دخترم، حاضر نشود با دخترم ازدواج کند فقط دو روز فرصت دارد که شهر را ترک کند و دیگر برنگردد. حالا فکر کنید و نظرتان را به روی کاغذ برای من بنویسید. خواستگارها، نظرشان را نوشتند و پادشاه به ترتیب آنها را خواند.
اولی نوشته بود: من دختر شما را دوست دارم ولی با شرایط شما موافق نیستم. بنابراین بعد از دو روز شهر را ترک می کنم.
پادشاه گفت: این جوان تکلیف خودش را روشن کرد. او میخواست با دختر من ازدواج کند که مردم به او بگویند فلانی داماد پادشاه است. او برای شان و شهرت از دختر من میخواست خواستگاری کند پس او عاشق واقعی نیست و راه دیگری در ذهن ندارد. خواستگار دوم نوشته بود: تمامی خواستهها و شرایط پیشنهادی را قبول میکنم و هر ساعت آمادگی دارم که شرایط را به عمل آورید. اگر پس از کتک زدن زنده بمانم به آرزو و خواسته دلم میرسم و خوشبخت میشوم. پادشاه از دخترش پرسید: چه نظری میدهی؟
دختر گفت: او مثل دیوانهها فکر میکند و من شوهر دیوانه نمی خواهم.
پادشاه گفت آفرین دخترم. نظرت صحیح است. این جوان حاضر است با طناب به ستون بسته شود و کتک بخورد و اگر زنده بماند مثل برده مطیع فرمان باشد و تا آخر عمر از خود اراده و قدرتی نداشته باشد. اگر به او بگوییم بمیرد، بمیرد. او هم لیاقت دامادی ما را ندارد و باید هر چه زودتر از اینجا برود.
خواستگار سوم نوشته بود: من دختر پادشاه را دوست دارم و از جان و دل عاشقش هستم و گمان میکنم اگر او هم مرا انتخاب کند و عشق مرا نسبت به خود باور کند و مرا دوست بدارد، خوشبخت خواهیم شد. بسته شدن به ستون و کتک خوردن و مثل برده زیستن که خوشبختی نمی آورد و افتخار بزرگی هم نیست و خوشبختی دختر حاکم نیز در آن گونه زندگی شوهر او تامین نمی شود. زیرا هم دختر پادشاه و هم داماد پادشاه همیشه سرافکنده و شرمنده میشوند و شاید پادشاه هم راضی نباشد که دامادش مثل برده زندگی کند و از خود هیچ اراده ای نداشته باشد. ضمناً من فکر میکنم که هر مساله راه حلهایی دیگری نیز شاید داشته باشد. پادشاه از دخترش پرسید: نظرت چیست و چه میگویی؟دختر گفت: هر چه شما بفرمایید و تصمیم بگیرید.
پادشاه خوشحال شد و گفت: من فکر و اندیشه این جوان را پسندیدم. او جوان دانا و عاقلی است و معلوم است که دختر مرا دوست دارد و حرف درست و حسابی میزند. زیرا او از ترس فرار نمی کند و از بی عقلی هم تسلیم زور نمی شود و به دنبال پیدا کردن راه حلهایی است که مشکلش را حل کند. سپس پادشاه به جوان گفت: شرایطی که من پیشنهاد کرده بودم برای امتحان و دانستن میزان مقاومت و پایداری داماد آینده ام در برابر سختیها و مشکلات بود. حالا که مطمئن شدم تو دخترم را واقعا دوست داری و صاحب فکر و اندیشه هستی با ازدواج تو با دخترم موافقت می کنم. بنابراین عروسی جوان دانا و دختر زیبا هفت شبانه روز در شهر برپا شد.
سلطان و پسر ماهیگیر
مرد عابد و ریش هایش
برگرفته از کتاب منطق الطیر
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود
در زمان حضرت موسی مرد زاهدی بود که ریش بلند و زیبایی داشت. او هر روز پس از رسیدگی به ریشش به راز و نیاز با خدا مشغول می شد ولی از مناجات با خدا لذتی نمی برد و بابت این مسئله ناراحت بود. روزی حضرت موسی را دید و به ایشان گفت: من هر روز مدت زمان زیادی را با خدا راز و نیاز می کنم ولی آن حال خوب معنوی را پیدا نمی کنم. می توانم از شما خواهش کنم تا دلیل آن را از خداوند بلند مرتبه بپرسید؟ حضرت موسی به کوه طور رفت و بعد از راز و نیاز با خدا، موضوع مرد زاهد را از خداوند پرسید. خداوند به حضرت موسی فرمود: عبادت این مرد با تمام وجودش نیست. او حتی موقع راز و نیاز به ریش خود فکر می کند. بنابراین به من نزدیک نمی شود و حال خوب پیدا نمی کند. حضرت موسی جواب خداوند را به مرد زاهد گفت. مرد زاهد از شدت ناراحتی به زمین افتاد و همچنان که مشغول گریه بود، شروع به کندن ریش هایش کرد. جبرئیل نازل شد و گفت: این مرد حتی الآن هم به فکر ریش خود است، نه اصلاح رفتارش.
قصر بی نظیر شاه
برگرفته از کتاب منطق الطیر
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود
روزی روزگاری در سرزمینی دور، پادشاهی بود که قصری زیبا داشت. اما او دلش می خواست که قصری بزرگ داشته باشد که در دنیا مانند آن نباشد. یک روز همه معماران و هنرمندان سرزمین خود را خواست و به آنها گفت که برایش قصری بسیار بزرگ بسازند که صدها اتاق داشته باشد و ستون هایش از طلا و جواهرات باشد. از آنها خواست که حیاط قصر را آنچنان زیبا کنند که او فکر کند وارد جنگل شده است و صدای پرندگان و رودخانه را بشنود. معماران و هنرمندان شروع به کار کردند و در زمینی بسیار بزرگ و خوش آب و هوا شروع به ساخت قصری بسیار بزرگ کردند. شاه مدام به آنها سرکشی میکرد و دستور می داد تا کارگران بیشتری استخدام کنند. بعد از گذشت سالها و کار مداوم کارگرها، روزی به شاه خبر رسید که بلأخره کار ساخت قصر بزرگ به پایان رسیده است. شاه که از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید به سرعت به دیدن قصر رفت و دستور داد تا زیباترین و گرانبها ترین تزئینات را برای قصر تهیه کنند. وقتی همه چیز آماده شد، شاه با غرور زیاد از درباریان خواست که همه پادشاهان و بزرگان کشورهای مختلف را دعوت کنند تا همه بزرگی و قدرت او را ببینند. همه بزرگان و حکام شهر و کشورهای مختلف به قصر رسیدند و همگی از دیدن این همه شکوه و زیبایی متعجب شدند و به پادشاه احسنت گفتند. پادشاه قصه ما هم از شنیدن تعریف و تمجید دیگران حسابی خوشحال و به خودش مغرور شد. همه بزرگان در تالار اصلی قصر جمع شدند و پس از آمدن شاه، پیش خدمتها مشغول پذیرایی از میهمانها شدند و همگی در مورد قصر زیبا صحبت می کردند که ناگهان مردی از میان جمعیت بلند شد و گفت: ای پادشاه درست است که قصر تو بسیار بزرگ و زیباست ولی شکافی در دیوار های قصر وجود دارد که تو آن را ندیده ای و همین باعث یک مشکل بزرگ برای تو خواهد شد. شاه ناراحت شد و گفت: چطور چنین ادعای پوچی می کنی؟ این قصر با بهترین و گرانترین مصالح ساخته شده است. چنین چیزی که تو می گویی امکان ندارد. مرد گفت: درست است که تو پادشاه هستی و توانستی چنین قصر باشکوهی بسازی ولی نتوانستی این شکاف را ببینی. این شکاف، شکاف مرگ است و تو هیچوقت نمی توانی این شکاف را درست کنی. روزی تو خواهی مرد و این قصر زیبا را برای همیشه ترک خواهی کرد. اینقدر به قصرت مغرور نشو. بعد از مرگ تنها چیزی که باقی می ماند رفتار خوب است. روزگاری که تو نباشی، مردم بابت رفتارت از تو می گویند نه بابت قصرت. شاه و اطرافیان در فکری عمیق فرو رفته بودند که مرد از قصر بیرون رفت.
مگس در کندوی عسل
برگرفته از کتاب منطق الطیر
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود
مگسی در باغ بزرگی زندگی می کرد. او هر چه که میخواست می خورد و از زندگی اش بسیار راضی بود. روزی از روزها، چند زنبور را دید که روی درخت بزرگ نزدیک او، مشغول درست کردن کندویی برای خود هستند. مگس از اینکه همسایه زنبورها شده بود بسیار خوشحال شد. او هر روز زنبورها را می دید که از صبح زود مشغول کار کردن و جمع کردن عسل هستند. و هر روز عسل داخل کندو را می دید و با حسرت به خودش می گفت: هر غذایی را که در باغ بخواهم می توانم بخورم، بجز عسل. کاشکی می توانستم کمی عسل بخورم. مگس می دانست که به سادگی نمی تواند وارد کندو شود و عسل بخورد، چون همیشه تعدادی زنبور نگهبان جلوی کندو مشغول نگهبانی بودند. یک روز که خیلی به عسل فکر کرده بود و دیگر نمی توانست از خوردن عسل چشم بپوشد، با خودش گفت: کاشکی اصلاً این زنبورها همسایه من نمی شدند… و وقتی دید که بیشتر زنبورها برای جمع کردن عسل از کندو بیرون رفته اند با صدای بلند گفت: آیا کسی پیدا می شود که یک دانه جو از من بگیرد و من را داخل کندو ببرد؟ ناگهان صدای ملخ سبزی را شنید که گفت: من می توانم تو را داخل کندو ببرم ولی هیچ فکر کردی که شاید اونجا برایت خطر داشته باشد ؟ مگس گفت: چه خطری؟ عسل شیرین و خوشمزه چه خطری می تواند برای من داشته باشد؟ ملخ گفت: تو فقط به خوردن عسل فکر میکنی و اصلاً به خطراتی که ممکن است سر راهت باشد فکر نمیکنی. مگس گفت: تو کاری به این کارها نداشته باش. عسل به این خوشمزگی اصلاً خطری برای من ندارد. تو دانه جویت را بگیر و من را داخل کندو ببر. مگس جای دانه جو را به ملخ گفت و بر پشت ملخ نشست و ملخ با یک پرش، مگس را به درون کندو انداخت. مگس با خوشحالی بطرف عسل رفت و شروع به خوردن عسل کرد ولی خیلی زود دست و پایش در عسل فرو رفت. مگس هر کاری کرد نتوانست خودش را نجات دهد و هر چه بیشتر برای نجات خودش دست و پا می زد، بیشتر در عسل فرو می رفت. او که حسابی ترسیده و خسته شده بود، با ناراحتی فریاد زد: کمکم کنید. این عسل شیرین داره منو می کشه. به هر کس که کمکم کنه و منو نجات بده، دو دانه جو می دهم. ملخ که در کنار کندو و مشغول برداشتن دانه جو بود، به سرعت پرید و مگس را نجات داد و به او گفت: به تو گفتم که اول خوب فکر کن. حالا مجبور شدی برای خلاص شدن از شر همان عسلی که می گفتی خطری ندارد، دو دانه جو بیشتر پرداخت کنی…!!!!